رمان گریه باران


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی هیچ وخ نخواستم ببینیم تو لحظه ی ناراحتی...

نقاشیام چطورن؟؟؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خداي احساس و آدرس sabir.s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 1106
بازدید کل : 53107
تعداد مطالب : 179
تعداد نظرات : 316
تعداد آنلاین : 1

كدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 179
:: کل نظرات : 316

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 8
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 33
:: بازدید ماه : 1106
:: بازدید سال : 1994
:: بازدید کلی : 53107

RSS

Powered By
loxblog.Com

نقاشی های تنهاییم

رمان گریه باران
یک شنبه 2 فروردين 1394 ساعت 19:24 | بازدید : 752 | نوشته ‌شده به دست صابیـــــــــــــــر | ( نظرات )

 

 

 

گريه باران

 

 

 

 

 

 

 

هادی سالمی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دم دمای غروب بود خسته از دوازده ساعت کار سنگین دم پله نشسته بودم،صدای جیرجیرک ها تنها چیزی بودکه خلوتم رو می شکست.نمی دونم هوای دلتنگی بود، تنهایی بود،بی پولی بود هرچی بود بد هوایی بود.بیست و یک سالم شده بود و هنوز که هنوز بود کاری از پیش نبرده بودم.با اون همه دبدبه و کبکبه هیچ کاره بودم،  یه روزی آرزوهام همه دنیا رو ورداشته بود و یه دنیا برنامه برا آینده داشتم. هر روز که بزرگتر میشدم و دنیای نکبت بار واقعی رو میدیم آرزوهام کم رنگ و کم رنگ تر میشد، تا جایی که تو بیست و یک سالی آرزویی جز گردوندنه خونواده نداشتم.

همون جوری که تو فکر بودم یکی از پشت چشمامو گرفت دستای نازو کوچولوی رها بود.رهای هشت ساله جثه ی کوچیکی داشت چشای درشت و سیاه، لبای کوچیک، دستای خیلی ناز،گودی تو چونش زیبایش رو بیشتر میکرد.یه فرشته ی زمینی وتنها دلخوشیم و تنها امیدم توزندگی بود.

-این دستای رهای خوشگلمه.

-داداش از کجا فهمیدی؟

-خوب همه که از این دستا ندارن این بو مخصوصه دستای پرنسسه منه.

برگشتم و تو بلغم گرفتم.

-داداش چرا تنها نشستی؟

-خوب تو نبودی که تنها بودم عزیزم

-باشه دیگه نمیرم جایی تا که وقتی اومدی تنها نشینی

-نه خواهر کوچولو تو برو،نگران تنهایی من نباش

رفت کنار آب

-داداش

-جان داداش

بیا دستو صورتتو بشور.

-چشم خوشگلم.

با دستای کوچیکش آب رو میریخت رو دستام، چقدم خستگیم رو در میکرد دستای نازش. خنده ی رها تنها چیزی بود که شادم میکرد.

بازم فضای خونه رو بوی گند تریاک ورداشته بود، بلایی که چن سالی بود یقه ی بابا و ما رو گرفته بود.بعضی وقتا که فک می کردم میگفتم بیچاره بابا بخاطره یه اتفاق از دسته غرغرایه مامان به این بدبختی کشیده شد.بعضی وقتام میگفتم بیچاره ما که بدبختی تقدیم ما شد.سر کوفت نبود اما هر روز باید یک سوم درآمدم رو خرج مواد بابا می کردم.روزی سی تومن برا خرج یه خونواده تو این گرونی خیلی کم بود.همیشه میگفتم مرد روزای سختم اما دیگه کم آورده بودم.

 

***

 

 

 

سرو صدای مامان از خواب بیدارم کرد.درد کمرم دیگه عادی شده بود،بدنم اونقد خسته بود که قادر نبودم از جا بلند شم اما چاره ای نبود بدبختی دست برنمی داشت.بازم غرغرای مامان:

-پاشو پسر بابات که یه جو غیرت نداره لااقل تو دلت به حال این دختر بسوزه! پاشو قورازتو را بنداز یه نونی در بیار

همیشه تو این فکر بودم که بابا این همه سالو چجوری با مامانم ساخته.از دار دنیا فقط یه وانت کهنه و یه خونه ی قدیمی داشتیم

رها کوچولو هنوز خواب بود، یه بوس از لوپش ورداشتم و راه افتادم.

وانت بابا هم مث خودش از کار افتاده بود اما من ول کنش نبودم.یه نیم ساعتی طول میکشید تا برسم سر کار ولی این بار یه ده دیقه دیر رسیدم.بوق زدم که مش غلام نگهبان کارگاه پیدا بشه.

-ها!  چیه خیلی بموقع اومدی سرو صدا هم میکنی؟

-مش غلام سربه سرمون نذار.درو واکن بریم

-بیا برو! راستی مهندس کارت داره اول برو ایشونو ببین.

فکرم مشغول شد سر صبح چه کاری بامن داره! نکنه واسه دیرکردم میخواد حرفی بگه .

بعد رسیدن لباس کارمو پوشیدم و سراغ مهندس رو گرفتم.تو دفترش بود

-سلام اغا منو خواسته بودید؟

عینکش رو از چشمش در آورد

-آره بشین

مؤدب رو صندلی نشستم.

-ببینم میتونی تو یه شهر دیگه ای مشغول بکار بشی

شوکه شدم.حدود دوسال بودکه اونجا بودم و تا اونجایی که تونسته بودم سعی کرده بودم خوب کار کنم که آخرش بیکار نشم.خدانکنه مهندس بگه دیگه نمیخواد کار کنی.با دست پاچگی گفتم.

- مهندس خطایی ازم سر زده؟

از صندلیش بلند شد و اومدروبه روم نشست.

-پس میخوای این جا بمونی؟

-آره اغا اگه بشه

-پس نمیخوای یه کم جلو بیوفتی؟

-بله اغا؟!

-دوستم که تو تبریز کارگاه داره اکیب کم آورده واز من یه اکیب مجرب خواسته! منم از اون یکی کارگاه چن نفر واز اینجام تورو انتخاب کردم.

-اغا از کارمون ناراضی هستین؟

-نه! بخاطر خودتونه.میدونم یه کم توفشاری اونجا حقوق دوبرابره برو یه مدت مشغول شو و خودتو یه کم جمع و جور کن.

ته دلم یه کم شاد شد.رییس به فکر من بود !حالا فهمیده بودکه تو چه وضعیتم حتما هم دلش برام سوخته، بدم نمی گفت اگه میرفتم درسته غریبگی بود اما می تونستم بعد یه مدت یه نفس راحت بکشم.

???

***

 

 

هوا روشن تر شد آماده بودم راه بیوفتم. بازم رها کوچولو بزرگترین مانع رفتنم بود، دلم نمیومد ازش دل بکنم چطور  کسی که همه دنیای من بود رهاش میکردم.خوب می رفتم که یه سر و سامونی به اوضاع بدم.

رها بق کرده دم در ایستاده بود و انگشتشو می جوید.بغض گلومو می  فشرد.

-رهایی نمی خوای یه بوس به داداش بدی؟

بی میل اومد تو بلغم، دستاش سرد شده بودند.یه بوس از گونش برداشتم. رها دستاشو گذاشت رو صورتم!

-داداش میشه نری؟

-عزیزم زود زود سر میزنم خودت که میدونی داداشی چقد دوست داره.

-قول میدی؟

-قوله قول.

با مامانو بابا خدافظی کردم. بابا فقط یه جمله گفت

-فرید! بابا شرمندس،

کاش اون لحظه آب میشدم اون حرفو نمی شنیدم. ببین دنیا با اون بابای مثله کوهم چه کرده بود که اون طوری خمش کرده بود.بابا پوستو و استخون مونده بود تو این دوساله تقریبا همه موهاش سفید شده بود.پوست صورتش چروک شده بود، دودو دمم که خدا بگم چیکارشون کنه ریه هاشو از کار انداخته بود وفقط با چهل درصد ریه هاش نفس میکشد.دستشو بوسیدم. درسته چیزی نداشت اما من بهش افتخار میکردم.

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب...

هیاهوی مردم ،شهرو شلوغ کرده بود فضای متفاوتی بود اولین بارم بود که تنهایی  میومدم دوسه بار با پدرم وقتی بیمار شده بودم اومده بودم خیلی با فضاش و مردماش آشنا نبودم .

اولین طلوعی بود که تو غربت بودم.به کار گاه رسیدیم،اون جوری که تصور کرده بودم نبود فکر کردم یه کم شیک تر از کارگاه خودمون باشه اما خیلی فرق نداشت فقط یه کم بزرگتر بود.اونجام صدای سنگ برها فضای کارگاه رو عوض کرده بودند ،کارگرای بیچاره مشغول جون کندنشون بودند و یک مرد میانسال بالا سرشون امرو نهی میکرد.

اسکان شدیم و جا خوابمون مشخص شد یه اتاق کوچیک چهار نفره ی قدیمی بود دیواراش کمی ترک ورداشته بود و سفید کاریش کمی کدر شده بود،از وضع و اوضاش معلوم بود خیلی وقته کسی اونجا نبوده،  فرش  وسط اتاقم اصلا تعریفی نداشت.مونده بودم قبل ازما چجوری اینجا زندگی میکردن! موکت وفرش انقد کثیف بودن که رنگشون معلوم نبود اولش با علی شروع کردیم به شستن و جم و جور کردن منزل بعدش وسایلو پهن کردیم.  منو اغا ناصرو مش رحیم و علی چهار نفری بودیم که قرار بود اونجا سر کنیم، اغا ناصر و مش رحیم مسن بودند و علی یه سه سالی از من کوچیک تر بود. جثه ی ضعیفی داشت.ابروهای پر پشت و چشای کشیده ی قهوه ای و موهای خرمایی وحشی با حالتی متناسب که مختص علی بود پسری با احساس و دوس داشتنی.

صبح فرداش هفت هشت نفری که اومده بودیم رو صاحب کارگاه یه جا جمع کرد.یه مرد حدودا چهل ساله و تقریبا خوش تیپ، بغل موهاش کمی سفید شده بود و صورتشو کاملا سه تیغ زده بود یه قیافه ی پخته داشت.شروع به صحبت کرد:

-سلام. امید ورام صبح همگیتون بخیر باشه، من امید پناهی صاحب این کارگاهه نقلیم.در مرحله ی اول خوشامد میگم به همگیتون. همون طور که میدونین ما از کارا یه کم عقبیم و تقاضاهام زیاده واسه همین از همکارم خواستم شما رو اکیب کمکی  بفرسته.جاتون خوابتون معلوم شد ،درسته دلخوشیم لازمه اما شرط اصلی اینجا کاره اگه خوب کار کنین مزایا هم دارین اما اگه قلفتی بدین از زیر کار درین کلامون میره تو هم....

خیلی اراجیف بافت و خلاصه بر خلاف قیافش مرد خسیسی بود.ما که پی خوشبختی نبودیم هر جا میرفتیم بد بختی قبل ما اونجا بود.

مشغول کار شدیم، با دستگاه های اونجا خیلی آشنا نبودیم اما کم کم یاد گرفتیم کار اونجا سخت بود که در عوض پولش نسبت به قبلی بهتر بود.علی یه کم نابلد بود اما من نمیذاشتم دستش رو شه همیشه کار اونم تموم میکردم، بیچاره از منم بد بخت تر بود پدرش مرده بود و اون شده بود نون بیار خونه.رو هم رفته همیشه هواشو داشتم و نمیذاشتم احساس تنهایی کنه چون خودم تنها بودم میدونستم تنهایی اصلا خوب نیست.

غروب شد خسته و کوفته برگشتیم منزل حالا کی حوصله داشت اونجا رو جمع و جور کنه شام هم که بماند.اما جور اینو دیگه علی کشید چون هم کوچک تر از همه بود هم آشپزی بلد بود.تمیز کاری و شام به عهده ی علی بود در عوض کار اونو من انجام میدادم.

***

با هزارتا بدبختی سر برج رسید و اولین حقوق رو که یک میلیون بود گرفتیم علی از همه خوشحال تر بود، تصمیم گرفتیم دوتایی واسه اولین حقوقمون جشن بگیریم واسه همین چند تا خرت و پرت گرفتیم و رفتیم پارک سر خیابون. من عادت کرده بودم هر روز غروب میرفتم اون پارک وفقط یه گوشه می نشستم و اهنگ گوش میدادم. پارک زیاد بزرگ نبود اما واسه ما که از این جور جاها کم دیده بودیم جالب بود ، اون روز یه تیپ اساسی زده بودیم جوری که یادمون رفته بود کارگریم.بعد حدود دو ساعت بگو بخند راه افتادیم که برگردیم.بغلمون دوتا پسر باکلاس نشسته بودند و داشتند گتیار میزدند همیشه ارزوم بود واسه یه بارم که شده گتیارو دستم بگیرم اما فقط ارزو بود، عاشق گتیار بودم اما نداشتمش اون پسرا اصلا صدای خوبیم نداشتن اما عوضش پول داشتن که پوزشو میدادن، من از اول صدام خوب بود اما استفاده ای نمیکردم جز تو خلوت هایی که عشق اولم یادم می افتاد.سر راه به یه پیرزن برخوردیم که کلی وسایل بارش بود به زور خودشو میکشوند.رفتیم کمک

-مادر اجازه بده کمکتون  کنیم شما خسته میشین

-خدا خیرتون بده

-مادر چرا این همه وسایلو تنهایی می برین ؟

-منتظر دخترمم قرار بود بیاد دنبالم نمیدونم کجا مونده اینجام که تاکسی گیر نمیاد گفتم کم کم قدم بزنم شاید پیداش شه.

همراهش تا اون سر خیابون رفتیم پیرزن همش خیر و دعا میکرد ماهم می گفتیم کاری نکردیم که! سر خیابون که رسیدیم یه تاکسی جلو پامون ترمز زد، در عقب تاکسی که واشد یه دختر واقعا خوشگل و با کلاس پیاده شد من دهنم از خوشگلیش وا مونده بود.دوید سمت پیرزنه:

- اِ عزیز جون چرا این همه راهو پیاده اومدین صب میکردین میومدم دیگه

-دختر تو کجا موندی یه ساعته منتظرم؟

-شرمندم عزیز ماشین چن تا خیابون پایین تر خراب شد مجبور شدم با تاکسی بیام دنبالتون.

تا پیرزنه به ما اشاره نکرده بود اصلا به ما توجهی نمیکرد.دختری نجیب و چادری که نیم نگاهی به ما کرد و سرشو انداخت پایین

-ممنون اغا لطف کردین

بهش نگاه کردم

-کاری نکردیم که ما این راهو میومدم خوب با مادرتون اومدیم.

علی زیر لب گفت پدر سوخته چقدم خوشگله.دختره متوجه شد، گفت:

-بله ...

زود گفتم

-میگم اگه کاری ندارین ما رفع زحمت کنیم

-نه بازم ممنون لطف کردین

-خواهش میکنم.خدافظ

ازشون دور شدیم اما خدایش دختر خوب و نجیبی بود، تو دلبری حرف نداشت.دور شدیم ولی همش چشمم گیر کرده بود بی انصاف یه نگاه هم نکرد.تا برسیم منزل شب شده بود واسه شام چیزی درس کردیم و زود خوابیدیم.اما تا چند روز اون لحظه از یادم رفت.

 

 

***

 

صدای مش رحیم از خواب بیدارمون کرد .بیس روز پشت سر هم بدون تعطیل کار کرده بودیم وخیلی خسته بودیم.از اون طرف دوماه بود خونه نرفته بودیم و خیلی دلتنگ خونه بودیم.چن بارم پول فرستاده بودم اما با این حال فکرم پیش خونه بود

جمع جور شدیم و بازم رفتیم سر کار! امید خان کارگاهو گذاشته بود رو سرش.

-مگه مردم مسخره ی اونن این خراب شده صاحاب نداره که هر کی هر وقت دلش خواس میره هرکیم دلش خواس میاد؟

یکی از بچه ها دلیل تراشی میکرد

-اغا بخدا زنش پا به ماه بود مجبور بود امروزو نیاد

-مگه مرخصی هاشو نرفته بود؟

-بعله خوب

-پس حق نداشت سر خود تعطیل کنه.اصن بگو از فردا نیاد اخراجه

-اغا تو روخدا بیچارس چشمش فقط به این کاره.....

همین جوری بحث ادامه داشت و ما رد میشدیم.باز با صدای بلند امیدخان گفت

-حالا تو این هاگیر وا گیر شوفر از کجا بیارم اونا مصالح میخوان!

یهو به فکرم زد منکه گواهی نامه دارم بگم بهش دیگه شاید لازم شد.

-اغا شرمنده

به طرف ما برگشت.

-شما چرا وایسادین برین سر کارتون دیگه.

-میخاستم بگم من گواهی نامه دارم تو کارگاه قبلی راننده بودم.

-نه بدرد نمیخوره برین سر کارتون.

اصن خوبی به مردم نیومده که بدرک !مشغول کارمون شدیم.نیم ساعت بعد یکی اومد.

-فرید کدومتون هستین ؟

تو گرد وغبار گم بودیم یه کم اون ورتر اومدم وماسکو  زدم پایین.

-منم چیکار داری،

-مهندس کارت داره زود بیا.

همون امیدو میگفت مهندس.سنگا رو گذاشتم سر جاش و رفتم سراغش.

-بعله اغا کاری داشتین؟

-گفتی رانندگی بلدی ؟

-بعله اغا

یه سری سنگ نما باید ببری سر ساختمون معطلن!فقط یکی رو هم با خودت ببر که اونجا خالیشون کنی! تا ظهرم سعی کن برگردی که یه دور دیگه ببری .اینم سوئیج.

-چشم اغا.

علی رو ورداشتم و را افتادیم.لامصب عجب ماشینی بود از اون ساپیا گازوئیلیا بی صاحاب عجب سرعتی داشت. اگه از اونا یکی داشتم عالی میشد.برا اولین بار رانندگی تو تبریز خیلی استرس داشت شهر پر ترافیک اونم با ماشین باری !ماشین هایی رو میدیم که تا حالا خیلی کمتر دیده بودم.تو ترافیک سنگین شهر دست و پامو گم کرده بودم عین راننده های تازه کار!پای چپم از استرس میلرزید. با همه ی دسپاچگی و با احتیاط رسیدم به ادرس.یه ساختمون هشت طبقه که فقط نما کاریش مونده بود تو اون بالا بالا های شهر.یه آپارتمان شیک با طراحی مدرن که تقریبا تو بهترین نقطه ی شهر بود.

جای خالی کردن سنگ ها رو پرسیدم و شروع کردیم به خالی کردن سنگ ها.اخه اینم کار بود ما داشتیم فقط جون کندن .حدود یه ساعت بعد داشتیم تموم میکردیم که از طبقه ی بالایی یه صدایی می اومد صدای اعتراض بود فک کنم.

علی داشت کف ماشینو جارو میکرد وگرد وغباری تو پارکینگ بلند شده بود.تو فضای مه الود و تاریک از راه پله ها دوسه  نفر پایین میومدن.نور خورشید از پنجره ها افتاده بود رو پله ی اول و نوار هایی جالب و رمانتیک تشکیل شده بود.غرق زیبایی اون لحظه بودم که دختری تو اون نور پیدا شد.موهای خرمایی و لخت کمی خودنمایی میکردن ،روسری ابی دست اونا رو بسته بود چشای درشت مشکی، گونه های گل کرده ،لبای کوچیک و غنچه ای با چونه ی فرورفته اما با قیافه ای اخمو.همین جوری دهن وا مونده نیگا می کردم که یه تکون رو شونم حس کردم.علی زیر لب میگفت:

-فرید جمع کن خودتو! فرید این همون دختره نیس که خوشت اومده بود.

فک که کردم دیدم راس میگه این همونه.اما اینجا چیکار میکنه؟چند تا علامت سوال داشت رو سرم میگشت.به اندامش که نگا کردم دیدم بازم مث همون دفعه چادر ملی داره اما جلوش وا بود و مانتوی ابیش پیدا بود با شلوار جین سیاهش.

وضع ما تو اون لحظه دیدنی بود سر و صورتمون تموم گرد وخاک و عرق از پیشونی راه افتاده تا کجا! مژه هامون چون عرقی بودن گرد وخاکو جذب کرده بودن لباسامون که جای خود دارد از سر تا پا کهنه پوش که تو اون حال خیلی جالب شده بودن.علی هم یه دستمال یزدی رو پیشونیش بود.همراه دختره یه زن میانسال و یه مرد تقریبا کچل بود.دختره یه نگاه تعجب اوری بهمون انداخت.اون لحظه حس حقارتو فهمیدم، یه لحظه از خودم بدم اومد، چرا باید دختره منو تو اون حال میدید، شاید تو ذوقش خورده بود که من همون پسر باشم این خدا هم دوست داره منو خرد کنه ها! از خجالت هردومون سرمونو انداختیم پایین.دختره بی تفاوت بطرف زنه که بنظر نمیومد مادرش باشه برگشت و  گفت :

-مامان! خواهشا جور کن دیگه لازم دارم

بعد مامانه نگاهی به ما کرد

-اغا شما کارتون تموم شد ؟

دسپاچه جواب دادم

- ب بعله خانوم

-میتونی یه سر بری جایی یه کم خرد و پرت داریم اونارو بیاریش؟

منکه دلم خیلی میخواست برای اون خانوم نجیب کاری بکنم اما خوب دست من نبود باید برمیگشتم.

-ببخشید خانوم ما کارمون باربری نیس.ما برای کارگاه کار میکنیم.

یه نگاهی کرد

-اون با من!  یه انعامم میدم.

-خانوم اختیار ما دست صاب کارمونه ما نمیتونیم بی اجازه جایی بریم.

رو به مرده کرد

-جلیل این چی میگه !!

منظورش همون مرده بود.جلیل رو به ما کرد

-ایشون همسر مهندس پناهی هستن.حرفشونو گوش بدین

وای خدا چی می شنیدیم یعنی اون دختر امیدخان بود، انگار اب یخ ریختن رو سرم، خاک تو سر بی فکرم، ببین از کی خوشم اومده بود.

جلیل ادامه داد

-بزازین یه زنگ بهشون بزنم اجازشو بگیرم شمام خیالتون راحت بشه.

-الو سلام مهندس ... احوال شما ... مهندس این راننده ماشینو چن ساعت به ما قرض میدین؟  ...  دختر خانومتون یه سری وسایل دارن ... اهان چشم چشم فعلا...

گوشی رو قطع کرد

-خیلی خب اینم اجازش حالا را بیوفتین.

تو اون لحظه خدا میدونه چه حالی شدم، از خجالت داشتم اب میشدم.

با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم.

-چشم بریم.

اغا جلیل همراه مادرو دختر راه افتادن. بیرون که اومدیم اغا جلیل سمت ما اومد.

-پشت سر خانوم برین، فقط مواظب باشین خیابونا شلوغه.یا علی.

راه افتادم.خانوم پشت فرمون زانتیا بود و مامانش بغل نشسته بود.علی داشت حرف میزند اما صداش گنگ بود واضح نمیومد گوشم داشت وز وز میکرد، چم شده بود نمیدونم، تکون سرعت گیر منو به خودم اورد.علی ادامه میاد.

-اِ اِ شانش کوفت مارو می بینی یه جا خواستیم نقش متشخصارو بازی کنیم دستمون رو شد،

من ساکت بودم فقط جلو رو می پاییدم.

-این خدا با ما جور در نمیادا! دیدی دختره چطور نگا میکرد

یه لحظه عصبی شدم

-بدرک چیکار کنم شانس نداریم دیگه! چقد حرف میزنی تو یه لحظه لال شو دیگه ای بابا!

علی زود صداشو برید.بق کرد و به بیرون خیره شد انتظار هم چین عکس العملی رو نداشت.

-شرمنده علی یه لحظه قاطی کردم.ببخشید داداشی.

-نه مشکلی نیس بی خیال

دختره همش از اینه می پایید منم فقط به اینه نگا میکردم.نمیدونم غرق چی؟ غرق چه حسی؟ اما غرق چشمای واضح دختره بودم.

علی پشت ماشین بود.خانوم هی فرمون میداد.

-اغا مواظب باش شکستنیه! یواش ...یواش

دختر خانوم تو بود و جمع و جور میکرد.همیشه فکر میکردم پول دارا سوسولن ودست به سیاهو سفید نمیزنن اما انگار اینا فرق داشتند.داخل که می رفتم دختره هم اومد بیرون و رو در رو شدیم تو فاصله ی بیس سانتی هم بودیم.یه لحظه ماتم زد بی حس شدم تو چشم هم خیره بودیم باورم نمیشد نمیتونستم حتی حرکت کنم.صدای دخترونه منو به خودم اورد کشیدم کنار و اون رد شد فکر کنم اونم تحت تاثیر قرار گرفته بود.بار زدن تموم شد وبرگشتیم تو راه هم تموم قضیه ی رفت تکرار شد.

علی در عقبه ماشینو می بست و من سر و صورتو می شستم و داشتم موهامو از گرد و خاک پاک میکردم ظهر شده بود و کم کم گشنگی پیدا میشد.دختره پیداش شد، این بار چادر رو شونش بود،یه تراول پنجاهی تو دستش بود

-اغا اینم انعامتون دستتون درد نکنه زحمت دادیم.

منکه جمع و جور وایستاده بودم جواب دادم.

-نه خانوم این چه حرفیه! ما وظیفمون بود!

-وظیفه نبود دردسر بود نگیرین ناراحت میشم.بابت اون روز و مادر بزرگمم ممنون.

وای خدا اون روزو یادش بود، منظورش چی بود از این جمله؟ واقعا  تشکر بود یا چیزه دیگه بود! خدا میدونه.پول داد و برگشت لامصب راه رفتنشم دوس داشتنی بود. یه حسی بهش داشتم یه حس بیخود که نمیدونم اصلا چه حسی بود.اون روز یه نهار اساسی زدیم تو رگ با انعام خانوم.

 

 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۳ساعت 22:27  توسط هادی |  نظر بدهید
 
صفحه نخست
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
عناوین مطالب وبلاگ
 
درباره وبلاگ
قصه های من زندگی من
دوســــــت دارم مـــــهربونم هادی
 
نوشته های پیشین
هفته چهارم اسفند ۱۳۹۳
هفته سوم خرداد ۱۳۹۲
هفته چهارم فروردین ۱۳۹۲
 
 

 RSS

POWERED BY
BLOGFA.COM

 
 
 


|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: